آمار عجیب تالار فرمانیه


68 درصد از ازدواج‌های صورت گرفته در یکی از تالارهای مشهور تهران، منجر به طلاق شده است.
این آمار، همه حکایت از این دارد که 68 درصد از کسانی که جشن ازدواج خود که را در این تالار برگزار کرده‌اند، گفته‌اند زندگی‌شان حتی دوام یکساله نداشته و در نهایت از یکدیگر جدا شده اند.
بنابر این گزارش، طی یکسال گذشته بیش از 350 مراسم ازدواج در تالار فوق انجام شده است، که هزینه‌های هر مراسم از 150 میلیون فراتر بوده است. 
شایان ذکر است برخی از چهره‌های اقتصادی و حتی ورزشی کشور نیز جشن های عروسی خود را در این تالار برگزار کرده‌اند. 
"ع .د" که از سرشناسان عرصه ورزش کشور محسوب می‌شود، مراسم ازدواج خود را در این تالار برگزار کرده است. 
در برخی از ازدواج‌های این تالار که در منطقه فرمانیه تهران قرار دارد میزان مهریه در نظر گرفته شده، سکه بهار آزادی به ارتفاع قله هایی همچون هیمالیا(8000متر) و دماوند(5610) بوده است. 
این اطلاعات در حالی فاش می‌شود که مدیریت تالار مذکور قصد داشته است از کسانی که طی یکسال اخیر در تالار فوق مراسم خود را برگزار کرده‌اند، دعوت به عمل آورده و طی یک جشن تحت عنوان یکسالگی زندگی، از آنان تقدیر به عمل آورد که متوجه می‌شود 68 درصد از ازدواج‌های انجام شده در تالار منجر به طلاق شده است. 
شایان ذکر است در یکی از این جشن‌های عروسی، ارزش تقریبی خودروهای میهمانان حاضر در تالار، 17 میلیارد تومان برآورد شده است.

يك داستان آموزنده

مدت زماني پيش در يكي از اتاق هاي بيمارستاني دو مرد كه هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند . يكي از آنها اجازه داشت هر روز بعداز ظهر به مدت يك ساعت به منظور تخليه شش هايش از مايعات روي تختخواب
كنارتنها پنجره اتاق بنشيند.اما مرد ديگر اجازه تكان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز كش روي تخت قرار گرفته باشد.دو مرد براي ساعاتي طولاني با هم حرف مي زدند، از همسرانشان ، خانه وخانواده شان ، شغل و دوران خدمتسربازي و تعطيلاتشان خاطراتي براي هم نقل مي كردند.هر روز بعد از ظهر مرد كنار پنجره كه اجازه داشت يك ساعت بنشيند ، براي مرد ديگر تمام مناظر بيرون را همانطور كه مي ديد تشريح مي كرد و آن مرد هر روز به اميد آن يك ساعت كه مي توانست دنياي بيرون و رنگ هايشرا در فكر خود تجسم كند به سر مي برد.پنجره مشرف به يك پارك سرسبز است با درياچه اي طبيعي كه چند قو و اردك در آن شنا مي كنند و بچه ها نيزقايق هاي اسباب بازي خود را در آب شناور كرده و بازي مي كنند. چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گلهاي زيبا و رنگارنگ عبور مي كنند. منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و........در تمام مدتي كه مرد كنار پنجره اين مناظر را توصيف مي كرد ، مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آنطبيعت زيب ا را تجسم مي كرد . در يك بعد از ظهر گرم مرد كنار پنجره رژه سربازاني كه از پايين پنجره عبور مي
كردند را براي مرد ديگر شرح دادو مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خ ود، انگار كه واقعا آن اتفاقات و
مناظر را مي ديد.
روزها وهفته ها گذشت.........................
يك روز صبح زماني كه پرستار وسايل استحمام را براي آن ها به اتاق آورده بود ، متاسفانه با بدن بي جان مرد كنار
پنجره روبرو شد كه در كمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته ب ود. سراسيمه به مس وولان بيمارستان اطلاع داد تا
جسد مرد را بيرون ببرند.
پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت . مردي كه روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش كرد كه
جاي او را تغيير داده و به تختخواب كنار پنجره منتقل شود.
پرستار كه از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين كار را انجام داد و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل
كرد.
مرد به آرامي و با تحمل درد و رنج بسيار خودش را كم كم از تخت بالا كشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي
واقعي نگاه كند. به آرامي چشمانش را باز كرد ولي روبروي پنجره تنها يك ديوار سيماني بود.
مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد : چه بر سر مناظر فوق العاده اي كه مرد كنار پنجره براي او توصيف مي كردآمده است؟پرستار پاسخ داد : اوچگونه منظره اي را براي تو وصف كرده است در حالي كه خودش نابينا بود؟ او حتي اين دي وارسيماني را نيز نمي توانسته كه ببيند. شايد او تنها مي خواسته است كه تو را به زندگي اميدوار كند.موهبت عظيمي است كه بتوانيم به ديگران شادي ببخشيم عليرغم اين كه خودمان در زندگي رنج ها و سختي هايزيادي را تحمل مي كنيم . در ميان گذاشتن مشكلات زندگي با ديگرا ن شايد كمي از رنج ما بكاهد اما زماني كهشادي ها تقسيم شوند، اثري مضاعف را خواهد داشت.اگر مي خواهي احساس ثروتمند بودن و توانگري كني ، چيزهايي را به خاطر بياور كه پول قادر به خريد آن هانيست.با پول مي تواني همسري زيبا داشته باشي اما عشق واقعي را هرگز*****
با پول مي تواني خانه اي مجلل داشته باشي اما آسايش را هرگز****
با پول مي تواني كتابخانه اي مجهز داشته باشي ولي استعداد ومعلومات را هرگز****
با پول مي تواني زيباترين تختخواب را داشته باشي اما خواب راحت را هرگز****
و با پول مي تواني مقام داشته باشي اما احترام را هرگز***
فراموش نكن: امروز و هر چيزي كه داري يك هديه و نعمت الهي است.

تقلاي پروانه

روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد.شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد.آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر مي رسيدكه خسته شده،و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد.آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد.
پروانه به راحتي از پيله خارج شد،اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند.آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد .او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شودو از جثه ي او محافظت كند.اما چنين نشد!در واقع پروانه ناچار شد همه ي عمر را روي زمين بخزدو هر گز نتوانست با بال هايش پرواز كند.آن شخص مهربان نفهميد كه محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريزآن را خدا براي پروانه قرار داده بود،تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شودو پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد.گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داري م . اگر خداوند مقرر مي كردبدون هيچ مشكلي زندگي كنيم، فلج مي شدي م ،به اندازه ي كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم.

يك ساعت ويژه

مردي ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.سلام بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟چه سوالي؟ .Ĥ - بله حتم- بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي ندارد. چرا چنين سوالي ميكني؟- فقط ميخواهم بدانم.- اگر بايد بداني ‚ بسيار خوب مي گويم : 20 دلارپسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : ميشود 10 دلار به من قرض بدهيد ؟مرد عصباني شد و گفت : ....اگر دليلت براي پرسيدن اين س وال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خ ريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ دراشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هست ي . من هر روز سخت كار مي كنم و برايچنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در را بست.مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي دهد فقط براي گرفتن پول از من چنين سوالاتي كند؟بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند و خشن رفتار كرده اس ت . شايدچيزي بوده كه او براي خريدنش به 10 دلار نياز داشته اس ت . به خصوص اينكه خيلي كم پي ش مي آمد پسرك از Ĥ واقعپدرش درخواست پول كند.مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.- خوابي پسرم ؟- نه پدر ، بيدارم.- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ا م . امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كرد م .بيا اين 10 دلاري كه خواسته بودي.پسر كوچولو نشس ت ‚ خنديد و فرياد زد : متشكرم بابا ! بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچالهشده در آورد.مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚چرا دوباره درخواست پول كردي؟
پسر كوچولو پاسخ دا د: براي اينكه پولم كافي نبو د ‚ ولي من حالا 20 دلار دار م . آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرمتا فردا زودتر به خانه بياييد؟ من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم ...

يك بستني ساده

پسر بچه اي وارد يك بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست.پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد: "يك بستني ميوه اي چند است؟"پيشخدمت پاسخ داد : " 50 سنت".پسربچه دستش را در جيبش فرو برد و شروع به شمردن كرد. بعد پرسيد:" يك بستني ساده چند است؟"در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند. پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد: " 35 سنت".پسر دوباره سكه هايش را شمرد و گفت: "لطفا يك بستني ساده".پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت. پسرك نيز پس از خوردن بستني، پول را به صندوق پرداخت و رفت.وقتي پيشخدمت بازگشت، از آنچه ديد حيرت كرد.آنجا در كنار ظرف خالي بستني ، دو سكه پنج سنتي و پنچ سكه يك سنتي گذاشته شده بود براي انعام پيشخدمت !

وكيل و پزشك

شبی یک وکيل و یک پزشک در یک مهمانی دوستانه در حال گفتگو به یکدیگر بودند اما صحبت آنانبه دفعات توسط دیگر مهمانان به دفعات قطع می شد. دیگر م همانان با تشریح شرایط پزشکی خوداز پزشک نظر میخواستند.
پس از یک ساعت که پزشک بسيار خسته شده بود و عصبی به نظر می رسيد رو به وکيل کرد وزمانی که در دفتر کار خود نيستيد چه می کنيد تا دیگران را از پرسيدن پرسشهای حقوقی » : پرسيد«؟ باز دارید«. من پاسخ آنها را میدهم و سپس برایشان صورتحساب میفرستم » : وکيل پاسخ دادپزشک غافلگير شد ولی نظرش جلب شد و تصميم گرفت برای یک بار هم که شده این روش رابيازماید.روز بعد پزشک که در درون خود کمی احساس گناه می کرد نخستين صورتحساب را تنظيم کرد .زمانی که برای ارسال صورتحساب به د فتر پستی مراجعه کرد که صورتحساب را ارسال نماید با یکصورتحساب از طرف وکيل روبرو شد که مقدار حقالمشاوره شب مهمانی را برایش فرستاده بود.

نقاط قوت و ضعف

كودكي ده ساله كه دست چپش در يك حادثه رانندگي از بازو قطع شده بود ، براي تعلي م فنون رزمي جودو به يك استادسپرده شد.پدر كودك اصرار داشت استاد از فرزندش يك قهرمان جودو بسازد.استاد پذيرفت و به پدر كودك قول داد كه يك سال بعد مي تواند فرزندش را در مقام قهرماني كل باشگاه ها ببيند.در طول شش ماه استاد فقط روي بدن سازي كودك كار كرد و در عرض اين شش ماه حتي ي ك فن جودو را به او تعليمنداد.
بعد از 6 ماه خبررسيد ك ه يك ماه بعد مسابقات محلي در شهر برگزار مي شو د .استاد به كودك ده ساله فقط يك ف نآموزش داد و تا زمان برگزاري مسابقات فقط روز آن تك فن كار كر د .سر انجام مسابقات انجام شدو كودك توانست درميان اعجاب همگان با آن تك فن همه حريفان خود را شكست دهد!سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بين باشگاه ها نيز با استفاده از همان تك ف ن برنده شود و س  ال بعد نيز در
مسابقات كشوري، آن كودك يك دست موفق شد تمام حريفا ن را زمين بزند و به عنوان قهرمان سراسري كشورانتخابگردد.وقتي مسابقات به پايان رسيد، در راه بازگشت به منزل، كودك از استاد رازپيروزي ا ش را پرسيد . استاد گف ت : "دليلپيروزي تو اين بود كه اولاً به ه م ان يك فن به خوب ي مسلط بودي، ثانياً تنها اميدت همان يك فن بود، و سوم اينكه راهشناخته شده مقابله با اين فن ، گرفتن دست چپ حريف بود كه تو چنين دستي نداشتي!ياد بگير كه در زندگي ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده كني.
راز موفقيت در زندگي ، داشتن امكانات نيست ، بلكه استفاده از "بي امكاني" به عنوان نقطه قوت
است."

سنگتراش ناراضي

در افسانه ها آمده است، سنگتراشي كه از كار خود ناراضي بود و احساس حقارت مي كرد، روزي از نزديكي خانه بازرگاني رد شد در بازبود و او خانه مجلل، باغ و نوكران بازرگان را ديد و به حال او غبطه خورد و گفت : اين بازرگان چقدر قدرتمند است . و آرزو كرد كهمانند بازرگان باشد. در يك لحظه او تبديل به بازرگاني با جاه و جلال شد.تا مدتها فكر مي كرد كه از همه قدرتمندتر است . تا اينكه يك روز حاكم شهر از آنجا عبور كرد او ديد كه همه مردم به حاكم احتراممي گذارند حتي بازرگانان نيز ناچارند به حاكم احترام بگذارند . مرد با خودش فكر كرد : كاش من هم يك حاكم بودم آن وقت از همهقويتر مي شدم.در همان لحظه او تبديل به حاكم مقتدر شهر شد، در حالي كه روي تخت رواني نشسته بود مردم همه به او تعظيم مي كردند . احساسكرد كه نور خورشيد او را آزار مي دهد و با خودش فكر كرد كه خورشيد چقدر قدرتمند است.او آرزو كرد كه خورشيد باشد و تبديل به خورشيد شد و با تمام نيرو سعي كرد به زمين بتابد و آن را گرم كند . پس از مدتي ابريبزرگ و سياه آمد و جلوي تابش او را گرفت پس با خود انديشيد كه نيروي ابر از خورشيد بيشتر است و آرزو كرد ابر باشد و تبديل به
ابري بزرگ شد.كمي نگذشته بود كه بادي آمد و او را به اين طرف و آن طرف هل داد . اين بار آرزو كرد كه باد شود و تبديل به باد شد . ولي وقتي بهنزديكي صخره سنگي رسيد ديگر قدرت تكان دادن صخره را نداشت با خود گفت كه قوي ترين چيز در دنيا صخره سنگي است و آرزوكرد كه سنگ باشد و تبديل به سنگي بزرگ و عظيم شد.همانطور كه با غرور ايستاده بود و به هيبت و شكوه خود مي نگريست، ناگهان صدايي شنيد و احساس كرد كه دارد خرد مي شودنگاهي به پايين انداخت و سنگتراشي را ديد كه با چكش و قلم به جان او افتاده است

همه امور بدان گونه كه مي نمايند نيستند

فرشته ايي پير، ماموريتي در زمين بر عهده داشت ، فرشته ايي جوان نيز با او همراه شد . آنها براي گذراندن شب ، در خانه يك خانوادهثروتمند فرود آمدند . رفتار خانواده نامناسب بود . آنها دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادن د، بلكه زيرزمين سرد خانه را دراختيار آنها گذاشتند.فرشته پير در ديوار زير زمين شكافي ديد و آن را تعمير كرد . فرشته جوان كه از رفتار نامناسب صاحبان خانه خشمگين بود، از تعمير«. همه امور بدان گونه كه مي نمايند نيستند »: آن ديوار شگفت زده شد ولي فرشته پير پاسخ دادشب بعد ، اين دو فرشته به منزل يك خانواده فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند . بعد از خوردن غذايي مختصر ، زن و مرد فقير ،رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند . صبح روز بعد ، فرشتگان ، زن و مرد فقير را گريان ديدند . گاو آنها كه شيرش تنهاوسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود.چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو » : فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد«. كمكشان كردي، اما اين خانواده دارايي اندكي دارند و تو گذاشتي كه گاوشان هم بميردوقتي در زيرز مين آن خانواده ثروتمند بوديم ، ديدم كه در شكاف ديوار كيسه اي طلا وجود دارد . از آنجا كه آنان » : فرشته پير پاسخ دادبسيار حريص و بددل بودند ، شكاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي كردم . ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده«. بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادام. همه امور بدان گونه كه مي نمايند نيستندافسوس كه ما دير مي فهميم

پادشاه و انتخاب وزير

پادشاهي مي خواست وزيرش را انتخاب كند . چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند . آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت :در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني ك ه آن جدول را حل نكنيد »
.« نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد
پادشاه بيرون رفت و در را بست . سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند . اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آناعداد، شروع به كار كردند. نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود.آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است . او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد . پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت،در را هل داد، باز شد و بيرون رفت! آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفت..« كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته. من وزيرم را انتخاب كردم » : وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفتچه اتفاقي افتاد؟ او كه كاري نمي كرد، فقط در گوشه اي نشست ه بود. چگونه ممكن است او مسئله را حل كرده » : آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند«؟ باشدمسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين سؤال و نكته اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ » : مرد به جاي پادشاه پاسخ دادلحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم . كاملأ ساكت شدم و به خ ودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟ نخستين چيزي كه هر
انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد؟ و اگر وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟.« اگر سعي در حل مسئله ايي بكني كه آن مسئله وجود ندارد تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت و هرگز از آن بيرون نخواهي آمد

فرار از دست عزرائيل

روزي از روزها، حضرت سليمان نبي در سراي خويش نشسته بود كه مردي سراسيمه از در درآمد . سلام كرد و بر دامن حضرت سليمان چنگ انداختكه به دادم برس. حضرت سليمان با تعجب به چهره آن مرد نگريست و ديد كه روي آن مرد از پريشان حالي زرد شده و از شدت ترس مي لرزد.حضرت سليمان از او پرسيد تو كيستي؟ چه بر سر تو آمده است كه چنين ترسان و لرزاني؟مرد به گريه در آمد و گفت كه در راه بودم، عزرائيل را ديدم و او نگاهي از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گريختم و به نزد تو آمدم تااز تو ياري بطلبم. از تو خواهشي دارم كه به باد فرمان دهي تا مرا به هندوستان ببرد!حضرت سليمان لحظه اي به فكر فرو رفت و فرمود: مي پذيرم، به باد مي گويم كه تو را در چشم به هم زدني به هندوستان برساند.آن روز گذشت و ديگر روز سليمان نبي حضرت عزرائيل را ديد و به او گفت : اين چه كاري است كه با بندگان خدا مي كني، چرا به آنها با خشم و
غضب مي نگري؟ ديروز مرد بيچاره اي را ترسانده اي و رويش زرد شده بود و مي لرزيد. به نزد من آمده و كمك مي طلبيد.عزرائيل گفت : دانستم كه كدام مرد را مي گويي . آري من ديروز او را در راه ديدم ولي از روي خشم و غضب به او نگاه نكردم، بلكه از روي تعجب اورا نگريستم.عزرائيل ادامه داد : تعجب من در اين بود كه از خداوند براي من فرمان رسيده بود تا كه جان آن مرد را در هندوستان بگيرم . در حالي كه او را اينجامي ديدم...
اين حكايت از مثنوي مولوي اقتباس شده است.

سگ باهوش


قصاب با ديدن سگى كه به طرف مغازه اش نزديك مى شد حركتى كرد كه دورش كند اما كاغذى را در دهان سگ ديد. كاغذ را گرفت .10 دلار همراه كاغذ بود. قصاب كه تعجب كرده بود سوسيس و .« لطفا 12 سوسيس و يك ران گوشت بدين » روى كاغذ نوشته بودگوشت را در كيسه اى گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم كيسه را گرفت و رفت.قصاب كه كنجكاو شده بود و از طرفى وقت بستن مغازه بود تعطيل كرد و ب هدنبال سگ راه افتاد.سگ در خيابان حركت كرد تا به محل خط كشى رسيد. با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد. قصاب به دنبالش راهافتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهى به تابلو حركت اتوبوس ها كرد و ايستاد. قصاب متحير از حركت سگ منتظر ماند.اتوبوس آمد، سگ جلوى اتوبوس آمد و شماره آن را نگاه كرد و به ايستگاه برگشت. صبر كرد تا اتوبوس بعدى آمد دوباره شماره آن رابررسي كرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالى كه دهانش از حيرت باز بود سوار شد.اتوبوس در حال حركت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بيرون را تماشا مي كرد. پس از چند خيابان سگ روى پنجه بلند شد و
زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ايستاد و سگ با كيسه پياده شد. قصاب هم به دنبالش.سگ در خيابان حركت كرد تا به خانه اى رسيد. گوشت را روى پله گذاشت و كمى عقب رفت و خودش را به در كوبيد. اين كار را بازم
تكرار كرد اما كسى در را باز نكرد.سگ به طرف محوطه باغ رفت و روى ديوارى باريك پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايينپريد و به پشت در برگشت.مردى در را باز كرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ كرد. قصاب با عجله به مرد نزديك شد و داد زد: چه كار مى كنى ديوانه؟ اين
سگ يك نابغه است. اين باهو شترين سگى هست كه من تا به حال ديده ام.مرد نگاهى به قصاب كرد و گقت: تو به اين ميگى باهوش؟ اين دومين بار تو اين هفته است كه اين احمق كليدش را فراموش م ىكنه!نتيجه اخلاقىاول اين كه مردم هرگز از چيزهايى كه دارند راضى نخواهند بود.
و دوم اين كه چيزى كه شما آن را بى ارزش مى دانيد به طور قطع براى كسانى ديگر ارزشمند و غنيمت است.
سوم اين كه بدانيم دنيا پر از اين تناقضات است.
پس سعى كنيم ارزش واقعى هر چيزى را درك كنيم و مهم تر اين كه قدر داشت ههايمان را بدانيم.

مرگ همكار


ديروز فردى كه مانع » : يكروز وقتى كارمندان به اداره رسيدند، اطلاعيه بزرگى را در تابلوى اعلانات ديدند كه روى آن نوشته شده بودپيشرفت شما در اين اداره بود درگذشت. شما را به شركت در مراسم تشييع جنازه كه ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار م ى شود«. دعوت م ىكنيمدر ابتدا، همه از دريافت خبر مرگ يكى از همكارانشان ناراحت مى شدند ام ا پس از مدتى، كنجكاو مى شدند كه بدانند كسى كه مانعپيشرفت آن ها در اداره مى شده كه بوده است.اين كنجكاوى، تقريباً تمام كارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات كشاند .فته رفته كه جمعيت زياد مى شد هيجان هم بالا مى رفت.«! اين فرد چه كسى بود كه مانع پيشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد كه مرد » : همه پيش خود فكر مى كردندكارمندان در صفى قرار گرفتند و يكى يكى نزديك تابوت مى رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى كردند ناگهان خشكشان مى زد وزبانشان بند مى آمد.آينه اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر كس به درون تاب وت نگاه مى كرد، تصوير خود را مى ديد. نوشته اى نيز بدين مضمون در كنارآينه بود:تنها يك نفر وجود دارد كه مى تواند مانع رشد شما شود و او هم كسى نيست جزء خود شما . شما تنها كسى هستيد كه م ى توانيد »زندگى تان را متحول كنيد . شما تنها كسى هستيد كه مى توانيد بر ر وى شادى ها، تصورات و موفقيت هايتان اثر گذار باشيد . شما تنهاكسى هستيد كه مى توانيد به خودتان كمك كنيد.زندگى شما وقتى كه رئيستان، دوستانتان، والدين تان، شريك زندگى تان يا محل كارتان تغيير مى كند، دستخوش تغيير نمى شود .زندگى شما تنها فقط وقتى تغيير مى كند ك ه شما تغيير كنيد، باورهاى محدود كننده خود را كنار بگذاريد و باور كنيد كه شما تنهاكسى هستيد كه مسئول زندگى خودتان مى باشيد.مهم ترين رابطه اى كه در زندگى مى توانيد داشته باشيد، رابطه با خودتان است.خودتان را امتحان كنيد . مواظب خودتان باشيد . از مشكلات، غي رممكن ها و چيزهاى از دست داده نهراسيد . خودتان و واقعيت هاىزندگى خودتان را بسازيد.دنيا مثل آينه است . انعكاس افكارى كه فرد قوياً به آن ها اعتقاد دارد را به او باز مى گرداند. تفاوت ها در روش نگاه كردن به زندگى«. است

رام

رام آنندگان حيوانات سيرك براي مطيع آردن فيلها از ترفند ساده اي است فاده مي آنند .زماني آهحيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند .حيوان جوان هر چه تلاش ميآند نمي تواند خود را از بند خلاص آند اندك اندك اين عقيده آه تنه درخت خيلي قوي تر از اوستدر فكرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،آافي است شخصي نخي را به دور پايفيل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند .فيل براي رها آردن خود تلاشي نخواهد آردپاي ما نيز ، همچون فيلها،اغلب با رشته هاي ضعيف و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجاآه از بچگي قدرت تنه درخت ر ا باور آرده ايم، به خود جرات تلاش آردن نمي دهيم،و انسان هست واورهايش.

راز سعادت

روزی مردی به قصد ملاقات با دانای راز و پرسيدن راز سعادت جاودان رهسپار س فری طولانی شد . او
شنيده بود که در محل زندگی دانای راز برای هر آسي باغچه ای وجود دارد که اگر بتوانی آن باغچه را
آبياری کنی به سعادت جاودان دست یافته ای. او سفر خود را اغاز کرد و همين طور که در راه می رفت
به گرگی رسيد. ابتدا از آن گرگ ترسيد و خواست پا به فرار بگذارد و ولی با ناله های گرگ باز گشت و
دریافت که گرگ بسيار نحيف و رنجور بود و از درد به خود می پيچيد . سبب را پرسيد و گرگ گ ف ت که
مدتهاست نتوانسته ام غذای مناسبی بخورم زیرا دردی در دندانم دارم که امانم را بریده ولی نمی دانم
علت آن چيست. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نيز از او
خواهم پرسيد. گرگ موافقت کرد و مرد به راه افتاد .
و همينطور که می رفت در راه توان فرسای سفر به درختی رسيد که می دید ب ا آن که در باغ سر
سبزی قرار دارد و همه ی اطرافش گل و چمن و طراوت است باز آن درخت خشکيده و بی ثمر اس ت .
کنجکاو شد و از او سبب را پرسيد. درخت با ناراحتی گفت ای مرد من هم نمی دانم چرا این گونه
است. مرد گفت من به ملاقات دانای راز می روم اگر بخواهی پاسخ مشکل تو را نيز از او خواهم
پرسيد. درخت موافقت کرد و مرد به راه افتاد.
در نهایت پس از پشت سر گذاشتن راهی طولانی و سخت مرد به محل زندگی دانای راز رسيد و
همانطور که گفته بودند باغچه های آدميان را در آن پيدا کرد. سپس از دانای راز خواست تا به او اجازه
دهد برای رسيدن به سعادت جاودان باغچه ی خودش را آبياری کند . دانای راز باغچه ی مرد را به او
نشان داد و مرد آن را آبياری کرد و در هنگام بازگشت پاسخ مشکل درخت و گرگ را نيز از دانای راز
پرسيد .
مرد آهنگ بازگشت کرد.
در راه وقتی به درخت رسيد درخت از او پرسيد ای مرد آیا پاسخ مشکل مرا از دانای راز پرسيدی؟ مرد
گفت آری و بدان که صندوقی در زیر ریشه های تو وجود دارد که مانع از رسيدن آب به آنها می شود و
تو نمی توانی از آب زلال چشمه استفاده کنی و سر سبز شوی. درخت گفت ای مرد آیا تو این نيکی را
در حق من می کنی و ان صندوق را در می آوری؟ مرد قبول کرد و پس از بيرون آوردن آن صندوق از
خاک مشاهده کرد که درون آن پر از سکه های طلا و زر است. درخت که جانی دوباره گرفته بود. به مرد
گفت ای مرد اگر تو به اینجا نمی آمدی و پيغام مرا به دانای راز نمی رساندی و این صن دوق را از زیر
ریشه های من بيرون نمی آوردی من هرگز دوباره نمی توانستم سرسبز و شاداب شوم. پس به نشانه
ی سپاس گذاری از تو می خواهم که این صندوق با همه ی آنچه درون آن هست را برداری و با آن
زندگی سعادت مندی برای خودت بسازی .ولی مرد به یاد باغچه اش افتاد و گ ف ت: نه ! من باغچه ی
خودم را ابياری کرده ام و بی شک به سعادت جاودانی خواهم رسيد و نيازی به طلاهای این صندوقچه
ندارم.
آن گاه مرد به راهش ادامه داد به گرگ رسيد . گرگ پرسيد ای مرد آیا پاسخ سوال مرا از دانای راز
پرسيدی؟ مرد گفت بلی و بدان که تو روزی از رودخانه ماهی صيد کرده ای که در شکم آن گوهری
گرانبها بوده است و آن گوهر در بين دندانهای تو مانده و سبب رنجش تو ر ا ف راهم کرده است . گرگ
گفت ای مرد حال که پاسخ مشکل مرا می دانی بيا و این گوهر را از بين دندانهای من بيرون بياور تا من
بتوانم از این پس به راحتی غذا بخورم. مرد قبول کرد و پس از بيرون آوردن گوهر مشاهده کرد که آن
تکه جواهر به راستی گوهر گرانبهایی است و درخشش خيره کننده ای دارد. سپس گرگ به مرد گف ت
ای مرد اگر تو پاسخ مشکل مرا از دانای راز نمی پرسيدی و این گوهر را از دهان من بيرون نمی آوردی
من نمی توانستم دوباره به راحتی غذا بخورم پس به نشانه سپاس این گوهر را به تو می دهم تا
زندگی خود را با آن سعادت آميز سازی.
مرد باز به یاد باغچه ی خود و پاسخی که به درخت داده بود افتاد و گفت:نه! در راه من درختی بود که
او نيز همين درخواست را از من داشت ولی من باغچه ی خودم را آبياری کر ده ام و بی شک به
سعادت جاودانی خواهم رسيد.
در این هنگام ناگهان گرگ جستی ناگهانی زد و مرد را به نيش کشيد و پس از مدتها شکمی از عز ا
درآورد!
سپس خطاب به آن مرد گفت آسی که نتواند از سعادتهایی که بر سر راهش قرار می گيرد بهره ببرد
بی شک خود به سعادتی برای دیگران تبدیل خواهد شد...
x…

آرزوی کافی

اخيراً در فرودگاه گفتگوى لحظات آخر بين مادر و دخترى را شنيدم.
دوستت » : هواپيما درحال حرکت بود و آنها در ورودى کنترل امنيتى همديگر را بغل کردند و مادر گفت
مامان زندگى ما با هم بيشتر از کافى هم » : دختر جواب داد «. دارم و آرزوى کافى براى تو می کنم
بوده است. محبت تو همه آن چيزى بوده که من احتياج داشتم. من نيز آرزوى کافى براى تو
«. می کنم
آنها همديگر را بوسيدند و دختر رفت. مادر به طرف پنجر هاى که من در کنارش نشسته بودم آمد.
آنجا ايستاد و م یتوانستم ببينم که م یخواست و احتياج داشت که گريه کند. من نمی خواستم که
تا حالا با کسى خداحافظى کرديد که » : خلوت او را بهم بزنم ولى خودش با اين سوال اين کار را کرد
بله کردم. منو ببخشيد که فضولى » : جواب دادم «؟ می دانيد براى آخرين بار است که او را می بينيد
«؟ می کنم چرا آخرين خداحافظی
من پير و سالخورده هستم او در جاى خيلى دور زندگى می کنه. من چالش هاى » : او جواب داد
«. زيادى را پيش رو دارم و حقيقت اينست که سفر بعدى او براى مراسم دفن من خواهد بود
می توانم «. آرزوى کافى را براى تو م یکنم » وقتى داشتيد خداحافظى م یکرديد شنيدم که گفتيد »
«؟ بپرسم يعنى چه
اين آرزويی است که نسل بعد از نسل به ما رسيده. پدر و » : او شروع به لبخند زدن کرد و گفت
او مکثى کرد و در حالى که سعى می کرد جزئيات آن «. مادرم عادت داشتند که اين را به همه بگن
«. آرزوى کافى براى تو می کنم » وقتى که ما می گفتيم » : را به خاطر بياورد لبخند بيشترى زد و گفت
سپس روى خود «. ما می خواستيم که هر کدام زندگ یاى پر از خوبى به اندازه کافى داشته باشيم
را به طرف من کرد و اين عبارتها را عنوان کرد:
آرزوى خورشيد کافى براى تو می کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون توجه به اين که روز چقدر »
تيره است.
آرزوى باران کافى براى تو می کنم که زيبايى بيشترى به روز آفتابيت بدهد.
آرزوى شادى کافى براى تو می کنم که روحت را زنده و ابدى نگاه دارد.
آرزوى رنج کافى براى تو می کنم که کوچکترين خوشی ها به بزرگتري نها تبديل شوند.
آرزوى بدست آوردن کافى براى تو می کنم که با هرچه می خواهى راضى باشى.
آرزوى از دست دادن کافى براى تو می کنم تا بخاطر هر آنچه دارى شکرگزار باشى.
بعد «. آرزوى سلام هاى کافى براى تو می کنم که بتوانى خداحافظى آخرين راحتترى داشته باشى
شروع به گريه کرد و از آنجا رفت.
می گويند که تنها يک دقيقه طول م یکشد که دوستى را پيدا کنيد، يکساعت طول می کشد تا از او
قدردانى کنيد اما يک عمر طول می کشد تا او را فراموش کنيد.

عشق حقيقی

از لحظ هاى که در يکى از اتاق هاى بيمارستان بسترى شده بودم، زن و شوهرى در تخت روبروى من
مناقشه بى پايانى را ادامه مى دادند. زن مى خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش
مى خواست او همان جا بماند. از حرف هاى پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش
بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگى آنها آشنا شدم. يک خانواده
روستائى ساده بودند با دو بچه. دخترى که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در
دبيرستان درس مى خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو بود. در
راهروى بيمارستان يک تلفن همگانى بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مى زد. صداى
مرد خيلى بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مى شد.
موضوع هميشگى مکالمه تلفنى مرد با پسرش هيچ فرقى نم ىکرد: گاو و گوسفندها را براى چرا
برديد؟ وقتى بيرون مى رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد.
حال مادر دارد بهتر مى شود. بزودى برمى گرديم... چند روز بعد پزش کها اتاق عمل را براى انجام
عمل جراحى زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و
مرد با لحنى مطمئن و «. اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش » : درحالى که گريه می کرد گفت
اما من احساس کردم که «. اين قدر پرچانگى نکن » : دلدارى دهنده حرفش را قطع کرد و گفت
چهره اش کمى درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگارى جلوى مرد پر از ته سيگار شده
بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحى با موفقيت انجام شده بود.
مرد از خوشحالى سر از پا نمی شناخت و وقتى همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به
بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب هاى گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت
همسرش نشست و غرق تماشاى او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با
آن که هنوز نمى توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزى که ماسک اکسيژنش را
برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بيمارستان مرخص بشود و
مرد م یخواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ
می زد. همان صداى بلند و همان حر فهايى که تکرار می شد. روزى در راهرو قدم م یزدم. وقتى از
کنار مرد م یگذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر
به زودى خوب می شود و ما برمی گرديم. نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتى در
داخل تلفن همگانى نيست. مرد درحالى که اشاره م یکرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين
که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش مى کنم به همسرم چيزى نگو. گاو و
گوسفندها را قبلا براى هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براى اين که نگران آيند همان نشود، وانمود
می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم. در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براى خانه نبود، بلکه
براى همسرش بود که بيمار روى تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصى که
بين شان بود، تکان خوردم. عشقى حقيقى که نيازى به بازی هاى رمانتيک و گل سرخ و سوگند
خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم م یکرد.

حکايت بهلول و آب انگور

روزى يکى از دوستان بهلول گفت: اى بهلول! من اگر انگور بخورم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه!
پرسيد: اگر بعد از خوردن انگور در زير آفتاب دراز بکشم، آيا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسيد: پس
چگونه است که اگر انگور را در خمره اى بگذاريم و آن را زير نور آفتاب قرار دهيم و بعد از مدتى آن را
بنوشيم حرام می شود؟
بهلول گفت: نگاه کن! من مقدارى آب به صورت تو می پاشم. آيا دردت می آيد؟ گفت: نه! بهلول
گفت: حال مقدارى خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آيا دردت می آيد؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و
آب را با هم مخلوط کرد و گلوله اى گلى ساخت و آن را محکم بر پيشانى مرد زد! مرد فريادى کشيد
و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کارى نکردم! اين گلوله همان مخلوط آب و
خاک است و تو نبايد احساس درد کنی!

بهشت


مردى با اسب و سگش در جاده اى راه می رفتند. هنگام عبور از آنار درخت عظيمى، صاعقه اى فرود
آمد و آنها را آشت. اما مرد نفهميد آه ديگر اين دنيا را ترك آرده است و همچنان با دو جانورش پيش
رفت. گاهى مدت ها طول می آشد تا مرد هها به شرايط جديد خودشان پ یببرند.
پياده روى درازى بود، تپه بلندى بود، آفتاب تندى بود، عرق م یريختند و به شدت تشنه بودند. در يك
پيچ جاده دروازه تمام مرمرى عظيمى ديدند آه به ميدانى با سنگفرش طلا باز م یشد و در وسط آن
روز بخير، اينجا » : چشمه اى بود آه آب زلالى از آن جارى بود. رهگذر رو به مرد درواز هبان آرد و گفت
«؟ آجاست آه اينقدر قشنگ است
«. روز به خير، اينجا بهشت است » : دروازه بان
«. چه خوب آه به بهشت رسيديم، خيلى تشن هايم »
می توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان م یخواهد » : دروازه بان به چشمه اشاره آرد و گفت
«. بنوشيد
اسب و سگم هم تشن هاند.
«. واقعاً متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است » : نگهبان
مرد خيلى نااميد شد، چون خيلى تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايى آب بنوشد. از نگهبان تشكر آرد
و به راهش ادامه داد. پس از اين آه مدت درازى از تپه بالا رفتند، به مزرعه اى رسيدند. راه ورود به
اين مزرعه، دروازه اى قديمى بود آه به يك جاده خاآى با درختانى در دو طرفش باز م يشد. مردى
در زير سايه درخ تها دراز آشيده بود و صورتش را با آلاهى پوشانده بود، احتمالاً خوابيده بود.
«! روز بخير » : مسافر گفت
مرد با سرش جواب داد.
ما خيلى تشن هايم. من، اسبم و سگم.
مرد به جايى اشاره آرد و گفت: ميان آن سنگ ها چشمه اى است. هرقدر آه می خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به آنار چشمه رفتند و تشنگ یشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر آرد. مرد گفت: هر وقت آه دوست داشتيد، م یتوانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط می خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
« بهشت » : مرد گفت
«! بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمرى هم گفت آنجا بهشت است »: مسافر
«. آنجا بهشت نيست، دوزخ است »: مرد
بايد جلوى ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط » : مسافر حيران ماند
«! باعث سردرگمى زيادى می شود
آاملاً برعكس، در حقيقت لطف بزرگى به ما می آنند. چون تمام آنهايى آه حاضرند بهترين
دوستانشان را ترك آنند، همانجا می مانند!....

عشق بورزيد تا به شما عشق بورزند


روزى روزگارى پسرك فقيرى زندگى م ىآرد آه براى گذران زندگى و تامين مخارج تحصيلش
دستفروشى مى آرد. از اين خانه به آن خانه م ىرفت تا شايد بتواند پولى بدست آورد. روزى متوجه
شد آه تنها يك سكه ١٠ سنتى برايش باقيمانده است و اين درحالى بود آه شديداً احساس
گرسنگى مى آرد. تصميم گرفت از خانه اى مقدارى غذا تقاضا آند. بطور اتفاقى درب خانه اى را زد.
دختر جوان و زيبائى در را باز آرد. پسرك با ديدن چهره زيباى دختر دستپاچه شد و بجاى غذا، فقط
يك ليوان آب درخواست آرد.
دختر آه متوجه گرسنگى شديد پسرك شده بود بجاى آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد. پسر با
دختر پاسخ داد: .«؟ چقدر بايد به شما بپردازم » : طمانينه و آهستگى شير را سر آشيد و گفت
چيزى نبايد بپردازى. مادر به ما آموخته آه نيكى به دیگران را بدون هيچگونه چشمداشتی انجام »
« پس من از صميم قلب از شما سپاسگزارى مى آنم » : پسرك گفت «. دهيم
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد. پزشكان محلى از درمان بيمارى او اظهار عجز نمودند و او
را براى ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستانى مجهز، متخصصين نسبت به درمان او
اقدام آنند.
دآتر هوارد آلى، جهت بررسى وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگاميكه متوجه شد
بيمارش از چه شهرى به آنجا آمده برق عجيبى در چشمانش درخشيد. بلافاصله بلند شد و
بسرعت بطرف اطاق بيمار حرآت آرد. لباس پزشكى اش را بر تن آرد و براى ديدن مريضش وارد
اطاق شد. در اولين نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره بازگشت تا هر چه زودتر براى نجات جان بيمارش اقدام آند. از آن روز به بعد
زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از يك تلاش طولانى عليه بيمارى، پيروزى از
آن دآتر آلى گرديد.
آخرين روز بسترى شدن زن در بيمارستان بود. به درخواست دآتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او
برده شد. گوشه صورتحساب چيزى نوشت. آنرا درون پاآتى گذاشت و براى زن ارسال نمود.
زن از باز آردن پاآت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود آه بايد تمام عمر را بدهكار
باشد. سرانجام تصميم گرفت و پاآت را باز آرد. چيزى توجه اش را جلب آرد. چند آلمه اى روى قبض
نوشته شده بود. آهسته آنرا خواند:
« بهاى اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است »

فانوس دریایی

متن حكایت
آشتی جنگی مأموریت یافته بود برای آموزش نظامی به مدت چند روز در هوایی طوفانی مانور بدهد .هوای مه آلود سبب شده بود آه
آارآنان آشتی دید آمی داشته باشند. در نتيجه ناخدا در پل فرماندهی عرشه ایستاده بود تا همه فعالي تها را زیر نظر داشته باشد.
پاسی از شب نگذشته بود آه دیده بان روی پی فرمانده گزارش داد: نوری در سمت راست آشتی به چشم می خورد.
ناخدا فریاد زد: آیا آن نور ثابت است یا به طرف عقب حرآت می آند؟
دیده بان جواب داد : ثابت است؛ و مفهوم این بود آه در مسيری هستيم آه به هم تصادم خواهيم آرد .
ناخدا به مأمور ارسال علائم گفت: به آن آشتی علامت بده آه رو در روی هم هستيم، توصيه م یآنم ٢٠ درجه تغيير مسير بدهيد.
جواب علامت این بود: شما باید ٢٠ درجه تغيير مسير بدهيد.
ناخدا گفت: علامت بده آه من ناخدا هستم و آنها باید ٢٠ درجه تغيير مسير بدهند.
پاسخ آمد: بهتر است شما ٢٠ درجه تغيير مسير بدهيد.
در این هنگام آه ناخدا به خشم آمده بود، گفت :علامت بده آه از یك آشتی جنگی علامت فرستاده م یشود ٢٠ درجه تغيير مسير
بدهيد.
پاسخ آمد: من فانوس دریایی هستم.
انگاه آشتی تغيير مسير داد.
شرح حكایت

می خواستم دنيا را تغيير دهم


"آن هنگام که جوان بودم و فارغ از همه چيز و تخيّلم مرز و محدوده ای نمی شناخت، در سر آرزوی تغيير دنيا را می پروراندم. بزرگتر و
خردمندتر که شدم دریافتم جهان تغييرناپذیر است، پس افق اندیشه ام را محدودتر کردم و بر آن شدم تا تنها کشورم را تغيير دهم. اما
این هم عملی نبود.
پس از سال ها زندگی و تجربه، آخرین تلاش نااميدانه خود را صرف تغيير خانواده ام کردم. اما افسوس آنها نيز که نزدیکترین کسان به
من بودند تغيير نکردند.
اکنون که در بستر مرگ آرميده ام، به ناگاه حقيقتی را یافته ام. تنها اگر خودم را تغيير داده بودم، آن گاه نمونه ای می شدم برای
اعضای خانواده ام تا آنان نيز خود را تغيير دهند. با انگيزه و تشویق آنها چه بسا کشورم نيز اندکی اصلاح می شد، شاید می توانستم
دنيا را هم تغيير بدهم!"
x

بهشت وجهنم


روزي يک مرد روحاني با خداوند مکالمه اي داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و
جهنم چه شکلي هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها را باز کرد،
مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روي
آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آب افتاد، افرادي که دور ميز
نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند، به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در
دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده
بود و هر کدام از آنها به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق
خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمي توانستند
دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدي،
حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل
اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق
قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي
خنديدند، مرد روحاني گفت: "خداوندا نمي فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج
به يک مهارت دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، در حالي که آدم
هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!"
هنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، هنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به
شما فکر مي کرد، هنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر
کلماتي است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما
يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، که به همنوع خود مهرباني نماييد، که
همسايه خود را دوست بداريد، زيرا که هيچ کس به تنهايي وارد بهشت خدا (ملکوت الهي)
نخواهد شد.