يه دوست واقعي کيـــــــــــــــه

يه دوست معمولي وقتي مي آد خونت مث مهمون رفتار ميکنه

يه دوست واقعي  در يخچال رو باز ميکنه و از خودش پذيرايي ميکنه

يه دوست معمولي هرگز  گريه تو رو نديده............

يه دوست واقعي شونه هاش از اشکاي تو خيسه......

يه دوست معمولي اسم کوچيک پدر و مادر تو رو نمي دونه ....

يه دوست واقعي اسم وشماره تلفن اون هارو تو دفترش داره.
يه دوست معمولي يه شيشه نوشيدني واسه مهمونيت مي آره.

يه دوست واقعي زودتر ميآد تا تو آشپزي بهت کمک کنه و ديرتر مي ره تا به کمکت همه جارو جمع و جور کنه .....
يه دوست معمولي متنفره از اين که  وقتي رفته که بخوابه بهش تلفن کني ..

يه دوست واقعي ميپرسه چرا يه مدته طولانيه که  زنگ نمي زني؟

يه دوست معمولي ازت ميخواد راجع به مشکلاتت باهاش حرف بزني

يه دوست واقعي ازت ميخواد که مشکلاتتو حل کنه.

يه دوست معمولي وقتي بينتون بحثي ميشه  دوستي رو تموم شده ميدونه

يه دوست واقعي بهت بعد از يه دعوا هم زنگ ميزنه.
يه دوست معمولي هميشه ازت انتظار داره...

يه دوست واقعي ميخواد که تو هميشه رو کمکش حساب کني....

يک دوست شيرينه وقتي تازه هست ولي شيرين تره وقتي  واقعي هست ..ولي يه چيزي رو ميدوني؟؟

شيرين ترينه وقتي اون دوست تو باشي.......

من تمام کتاب ها رو گشتم.. همه رو ورق زدم تا کلماتي  پيدا کنم که بيانگر احساس قلبيم باشه..

ولي وقتي نشستم تا اون کلمات رو بر کاغذ بيارم..تمام چيزي که تونستم   بنويسم  اين بود که .....بدون تو نمي تونم زندگي کنم.

هيچ زماني براي کارهايي که انجام دادم و انتخاب هايم خود را سرزنش نميکنم ...چون هر کاري که انجام داده ام ..درست بوده که باعث شده

 بالاخره با تو باشم...

هرگز نگو شاد هستي  وقتي که ناراحتي..هرگز نگو خوبي وقتي که حال خوشي نداري...هرگز نگو

سر حالي وقتي که بيماري...هرگز نگو تنهايي تا وقتي که من هستم.

من يه هديه از بهشت داشته ام که اون هديه دوستمه...يعني تــــــــــــــــو

من حتما بسيار خوشبحت آفريده شدم که دوست خوبي مث تو دارم

..وقتي هيچ کاري ديگه از دستت ساخته نيست(مستاصل شدي) همه چيزو به خدا بسپار......

گروه ٩٩

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نيز

علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه

ای را شنيد . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی

دیده می شد .

پادشاه بسيار تعجب کرد و از آشپز پرسيد : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من

فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصيری تهيه کرده

ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنيدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به

پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه ٩٩ نيست . اگر او به این گروه نپيوندد ، نشانگر آن

است که مرد خوشبينی است .

پادشاه با تعجب پرسيد : گروه ٩٩ چيست ؟

نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهيد بدانيد که گروه ٩٩ چيست ، باید چند کار انجام دهيد : یک

کيسه با ٩٩ سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهيد فهميد که گروه ٩٩

چيست .

پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کيسه با ٩٩ سکه طلا را در مقابل در خانه

آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کيسه را دید . با تعجب کيسه را به اتاق

برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده

گشت . آشپز سکه های طلایی را روی ميز گذاشت و د آنها را شمرد 99 . سکه ؟ آشپز فکر کرد

اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا ٩٩ سکه بود . او تعجب کرد که چرا

تنها ٩٩ سکه است و ١٠٠ سکه نيست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به

جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حياط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و نااميد به

این کار خاتمه داد .

آشپز بسيار دل شکسته شد و تصميم گرفت از فردا بسيار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر

بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

تا دیروقت کار کرد . به همين دليل صبح روز بعد دیرتر از خواب بيدار شد و از همسر و فرزندش

انتقاد کرد که چرا وی را بيدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی

خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .

پادشاه نمی دانست که چرا این کيسه چنين بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست

وزیر پرسيد .

نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه ٩٩ درامد . اعضای گروه ٩٩

چنين افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نيستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بيشتر

بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی

نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همين دليل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته

همين افراد اعضای گروه ٩٩ ناميده می شوند

 

خدا

خدا گفت: عزيز عاشق، فکر نمي کني سفرت دارد دير مي شود؟ چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بکني؟...
عاشقي مي خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان مي بست. هي هفته ها را تا مي کرد و توي چمدان مي گذاشت. هي ماه ها را مرتب مي کرد و روي هم مي چيد و هي سال ها را جمع مي کرد و به چمدانش اضافه مي کرد.
او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يکشنبه مي ريخت و چه قرن هايي را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشايش مي کرد و لبخند مي زد و چيزي نمي گفت. اما سرانجام روزي خدا به او گفت: عزيز عاشق، فکر نمي کني سفرت دارد دير مي شود؟ چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بکني؟
عاشق گفت : خدايا! عشق، سفري دور و دراز است. من به همه اين ماه ها و هفته ها احتياج دارم. به همه اين سال ها و قرن ها، زيرا هر قدر که عاشقي کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقي، سبکي است. عاشقي، سفر ثانيه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هيچ چيز با خودت نبر، جز همين ثانيه که من به تو مي دهم.
عاشق گفت : چيزي با خود نمي برم، باشد. نه قرني و نه سالي و نه ماه و هفته اي را.
اما خدايا ! هر عاشقي به کسي محتاج است. به کسي که همراهي اش کند. به کسي که پا به پايش بيايد. به کسي که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسي و نه چيزي. "هيچ چيز" توشه توست و "هيچ کس" معشوق تو، در سفري که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگين عاشق را از او گرفت و راهي اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هيچ چيز نداشت. جز چند ثانيه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هيچ کس را نداشت. جز خدا که هميشه با او بود

اول سنگ هاي بزرگ را بگذاريم

يك كارشناس مديريت زمان كه در حال صحبت براي عده اي از دانشجويان رشته بازرگاني بود ، براي تفهيم موضوع، مثالي به كار برد كه دانشجويان هيچ وقت آن را فراموش نخواهند كرد.

او همان طور كه روبروي اين گروه از دانشجويان ممتاز نشسته بود گفت : « بسيار خوب ، ديگر وقت امتحان است! » سپس يك كوزه سنگي دهان گشاد را از زير ميز بيرون آورد و آن را روي ميز گذاشت . پس از آن حدود دوازده عدد قلوه سنگ كه هر كدام به اندازه يك مشت بود را يك به يك و با دقت درون كوزه چيد. وقتي كوزه پر شد و ديگر هيچ سنگي در آن جا نمي گرفت از دانشجويان پرسيد : « آيا كوزه پر است؟ » همه با هم گقتند: بله . او گفت : « واقعاً؟ » سپس يك سطل شن از زير ميزش بيرون آورد. مقداري از شن ها را روي سنگ هاي داخل كوزه ريخت و كوزه را تكان داد تا دانه هاي شن خود را در فضاهاي خالي بين سنگ ها جاي دهند. بار ديگر پرسيد : « آيا كوزه پر است؟ » اين بار كلاس از او جلوتر بود، يكي از دانشجويان پاسخ داد : « احتمالاً نه » او گفت : « خوب است » و سپس يك سطل ماسه از زير ميز بيرون آورد و ماسه ها را داخل كوزه ريخت، ماسه ها در فضاهاي خالي بين  سنگ ها و دانه هاي شن جاي گرفتند . او يك بار ديگر همان سوال را تكرار كرد : « آيا اين كوزه پر است؟ » همه كلاس فرياد زدند « نه » . او بار ديگر گفت: « خوب است » در اين موقع يك پارچ آب از زير ميز بيرون آورد و شروع به ريختن آب در داخل كوزه كرد تا وقتي كه كوزه لب به لب پر شد . سپس رو به كلاس كرد و پرسيد « چه كسي مي تواند بگويد نكته اين مثال در چه بود ؟ » يكي از دانشجويان مشتاق دستش را بلند كرد و گفت : اين مثال  مي خواهد به ما بگويد كه برنامه زماني ما هر قدر هم كه پر و فشرده باشد ، اگر واقعاً سخت تلاش كنيم هميشه مي توانيم كارهاي بيشتري در آن بگنجانيم . استاد پاسخ داد : « نه ! نكته اين نيست، حقيقتي كه اين مثال به ما مي آموزد اين است كه اگر سنگ هاي بزرگ را اول نگذاريد، هيچ وقت فرصت پرداختن به آن ها را نخواهيد يافت.

سنگ هاي بزرگ زندگي شما كدام ها هستند؟ فرزندانتان ، محبوبتان، تحصيلتان، روياهايتان ، انگيزه هاي با ارزش ، آموختن به ديگران، انجام كارهايي كه به آن عشق مي ورزيد، زماني براي خودتان، سلامتي تان و .... »

به ياد داشته باشيد كه ابتدا اين سنگ هاي بزرگ را بگذاريد،در غير اين صورت هيچ گاه به آن ها دست نخواهيد يافت. اگر با كارهاي كوچك ( شن و ماسه ) خود را خسته كنيد، زندگي خود را با كارهاي كوچكي كه اهميت زيادي ندارند پر مي كنيد و هيچ گاه وقت كافي و مفيد براي كارهاي بزرگ و مهم ( سنگ هاي بزرگ ) نخواهيد داشت.

پس امشب يا فردا صبح ، هنگامي كه به اين داستان كوتاه فكر مي كنيد، اين سوال را از خود بپرسيد : « سنگ هاي بزرگ زندگي من كدام اند؟  آنگاه، اول آنها را در كوزه خود بگذاريد!!.»
 

دعای زیبا

از خدا خواستم عادت های زشت را ترکم دهد . خدا فرمود:خودت باید آنها را رها کنی.

از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد.

فرمود:لازم نيست روحش سالم است جسم هم که موقت است.

از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند.

فرمود:صبر حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نيست آموختنی است.

گفتم: مرا خوشبخت کن. فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.

از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند.

فرمود: رنج از دلبستگی های دنيایی جدا و به من نزدیک تر می کند.

از او خواستم روحم را رشد دهد.

فرمود: نه تو خودت باید رشد کنی. من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس می کنم تا بارورتر شوی.

از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم.

فرمود: برای این کار من به تو زندگی داده ام.

از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد من هم دیگران را دوست بدارم.

خدا فرمود: آها بالاخره اصل مطلب دستگيرت شد

مشکلات زندگي

استادي درشروع کلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند ٥٠ گرم استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمي دانم دقيقاوزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتداستاد پرسيد خوب ، اگر يک ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد؟ يکي از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد ميگيرد حق با توست . حالا اگر يک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد ديگري جسارتاگفت : دست تان بي حس مي شود عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئناکارتان به بيمارستان خواهد کشيد و همه شاگردان خنديدنداستاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييرکرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلاتذمي شود ؟ درعوض من چه بايد بکنم ؟شاگردان گيج شدند . يکي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريداستاد گفت : دقيقامشکلات زندگي هم مثل همين است اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشکالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فکر کنيد ، به درد خواهند آمد اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي کنند و ديگر قادر به انجام کاري نخواهيد بود .فکرکردن به مشکلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است که درپايان هر رو ز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي که برايتان پيش مي آيد ، برآييددوست من ، يادت باشد که ليوان آب را همين امروز زمين بگذاري زندگي همين است

دو روز و هزار سال

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهميد که هيچ زندگی نکرده است تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود .پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد .داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت خدا سکوت کرد آسمان و زمين را به هم ریخت خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پيچيد خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بيا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش

گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟ خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشيد اما می ترسيد حرکت کند ، می ترسيد راه برود ، می ترسيد زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشيد زندگی را نوشيد و زندگی را بویيد و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنيا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمينی را مالک نشد ، مقامی را به دست نياورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روی چمن خوابيد کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد

درسهايي براي زندگي

1- اعتماد سازي سالها بطول مي انجامد، اما ممكن است در عرض چند ثانيه از ميان برود. 2- در اين دنيا اهميت ندارد كه چه چيزهايي داريد، بلكه اين مهم است كه چه كسي را در زندگي خود داريد. 3- هنگامي كه خود را با ديگران مقايسه ميكنيد در واقع ارزش وجودي خود را زير سوال ميبريد. ما همگي افرادي بي همتا و منحصر بفرد ميباشيم. 4- شما ميتوانيد كاري را در يك لحظه انجام دهيد كه تا پايان عمر موجب پشيماني و اندوه شما گردد. 5- براي رسيدن به شخص آرماني و ايده آل خودتان به روندي مادام العمر نياز است. 6- با بهره گيري از فرصتهاست كه ما شجاعت را مي آموزيم. 7- يا بايد رفتار و نگرش خود را كنترل كنيد و يا آنكه تحت فرمان رفتار خود در خواهيد آمد. 8- ما نسبت به كرده خود مسئول ميباشيم، صرفنظر از اينكه چگونه آن را توجيه كنيم. 9- هر چقدر هم كه آغاز يك رابطه پر حرارت و عاشقانه باشد، علاقه و احساسات آتشين فرو خواهد نشست و بهتر است چيز ديگري جاي آن را بگيرد. 10- قهرمانان افرادي هستند كه عملي را كه ميبايست انجام پذيرد را انجام مي دهند، صرفنظر از پيامدهاي آن. 11- پول ابزاري نامناسب براي امتياز دهي ميباشد. 12- ميزان كمال و پختگي به نوع تجارب و ميزان درس گيري شما از آن تجارب بستگي دارد و نه به ميزان سن شما. 13- اين با خارج گشتن از محدوده آسايش است كه ما رشد ميكنيم. 14- هر مقدار هم كه دوست شما خوب باشد، بر خي اوقات احساسات شما را جريحه دار خواهد كرد، و شما بايد وي را مورد بخشش قرار دهيد. 15- اين تنها كافي نيست كه ديگران را مورد بخشش قرار دهيد، برخي اوقات شما خودتان را هم بايد ببخشيد. 16- هر اندازه هم كه قلب شما شكسته شده باشد، جهان براي اندوه شما از حركت نخواهد ايستاد. 17- پيشينه و شرايط شما قطعا در آنچه كه هستيد تاثير گذار بوده اند، اما شما در شكل گيري شخصيت آينده خود مسئول ميباشيد. 18- دو فرد ممكن است به يك چيز واحد و كاملا يكسان نگاه كنند و چيزهايي كاملا متفاوت ببينند. 19- كيفيت ارتباط برقرار كردن شما تعيين كننده كيفيت زندگي شما خواهد بود. 20- شما قادر هستيد به هر چه كه ميخواهيد برسيد، بشرط آنكه ايمان داشته باشيد كه استحقاق آن را داريد و وقت، انرژي و ذهن خود را وقف آن كنيد. 21- شما مي بايد اهداف خود را بر اساس خواسته هاي خود تعيين كنيد، و نه خواسته هاي ديگران. 22- زندگي در گذشته و آينده از زندگي امروز شما ميكاهد. 23- اگر تناسب اندام خود را حفظ نكنيد در دراز مدت تاوان آن را خواهيد پرداخت. 24- در هر كجا از عرصه زندگي كه شما براي آن انرژي صرف نميكنيد، زيان خواهد ديد. 25- شما قادر نميباشيد ديگران را وادار كنيد تا شما را دوست داشته باشند، تنها كاري كه ميتوانيد انجام دهيد آنست كه فردي دوست داشتني گرديد. 26- اگر شما از انتظارات و نيازهاي خود به ديگران چيزي نگوييد، تنها چيزهايي را كه آنها حدس ميزنند شما به آن نياز داريد را در اختيارتان قرار خواهند داد. و اين ممكن است با خواسته هاي شما بسيار متفاوت باشد.

داستانی از مثنوی (بلبل وزاغ)

 سالها پیش ودرباغی سرسبز وپرطراوت از همین سرزمین آبادخودمان دو پرزندگی می کردند این دوپرنده هیچ شباهتی با همدیگر نداشتند.
اولی چثه کوچک داشت وآواز خوش می خواند اسم آن پرنده بلبل بود.پرنده دوم بزرگتر بود وصدایش ناهنجار وگوشخراش اسم این پرنده زاغ بود.
اما بلبل وزاغ با هم دوست بودند وهر دوبرآسمان باغ می پریدند وبازی می کردند.
یک روز همین طور که بلبل کوچک در باغ می پریدوبرای خودش نغمه سرایی می کرد دلش خواست که سربه سر زاغ بگذارد و کمی اورااذیت کند برای همین بود که به او گفت : ای زاغ می بینی که چه آواز قشنگی می خوانم تازه اگر خوب نگاه کنی خواهی دید که من زیبا هستم . بلبل چرخی درآسمان زدووقتی روی نزدیکترین شاخه به زاغ نشست به سخن ادامه داد وگفت : اما توچی ؟صدای خوب که نداری شکل وقیافه ات هم که خیلی زشت است ...
بلبل ازخودش تعریف کردوگفت وگفت تا اینکه کم کم شوخی او تبدیل به جدی شد وراستی راستی دل زاغ راسوزاند.
زاغ که بلد نبود مثل بلبل حرف بزند واز طرف دیگر خودش هم می دانس که شکل وقیافه وصدای خوبی هم ندارد پرزد وبه آسمان پرید او رفت ورفت تاازنظردورشد.
بلبل که فکر می کرد زاغ از آن باغ بیرون رفته است پرزد وبرآشیانه او نشست وباشادی خیلی زیاد شروع به نغمه سرایی کرد.
زاغ کجا رفت ؟
زاغ دلسوخته تصمیم داشت تابرای همیشه از آن باغ برود. ا. چند دقیقه درآسمان پرواز کردوبادقت به پایین نظر انداخت زیر پایش همه جا سبز وخرم بود.
زاغ می توانست آشیانه ای دیگر انتخاب کند آشیانه ای در جایی دیگر اما چون احساس می کرد به آشیانه قبلی خودش هنوز هم علاقه دارد سرانجام به همان باغ برگشت ودورتر از آشیانه اش بر درختی نشت . او که خیلی ناراحت وغمگین بود می دید که بلبل چه پرو بالی از شادی گشوده است گوشهایش هم صدای آواز بلبل را می شنید اما بلبل خیلی شاد وزاغ خیلی غمگین در همان روز به دام افتادند. کودکی که به باغ آمده ودامن پهن کرده بود درگوشه ای نشست و منتظر ماند بلبل سر مست از غرور بی آن که احتیاط کند و فکرش را به کاربگیرد پرواز کرد وبه دام نشست .
زاغ هم که از شدت اندوه همه جارا تیره تار می دید با سرعت به زمین فرود آمد واوهم به دام افتاد . وقتی بلبل حال و روز خودش را فهمید ازترس به لرزه افتاد وصدایش بریده بریده وبد آواز شد مثل ناله پرنده ای زخمی .
زاغ که چشمش به بلبل افتاده بود غم اسیری را قراموش کرد وگفت ای بلبل آخر وعاقبت تو به اینجا رسید که ازخروش افتادی ؟ بلبل چه جوابی داشت بدهد؟ هیچ صدایش از ترس بیرون نمی آمد چه آینده ای در انتظار او بود؟ چه بلایی بر سرش می آمد ؟ صیاد با او چه میکرد؟ آیا ممکن بود بعد ازاین زنده بماند؟...
بلبل بیچاره اسیر ترس خودش شده بود بالهایش از دوسوی بدن پایین افتاده ونوک آنها به زمین می رسید سر کوچکش را روی سینه گذاشته وبدنش لرزه گرفته بود .زاغ وقتی حال وروز بلبل را دید آخرین سخن را به او گفت : وقتی زندگی به پایان برسد چه فرقی می کند که در دنیا چگونه بوده باشی ؟ ماهردودرراه مرگ هستیم پس اکنون بگو که آیا باز هم بر آوراز خوش وچهره زیبایت اغتخار می کنی یا نه ؟
بلبل همچنان ساکت بود.

نامه چارلی چاپلین به دخترش

جرالدین دخترم
از تو دورم ولی یک لحظه تصویر تو از دید گانم دور نمی شود تو کجایی؟
در پاریس روی صحنه تتاتر پر شکوه شانزه لیزه در نقش ستاره باش بدرخش
اما اگر فریاد تحسین انگیز تماش گران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند ترا فرصت هوشیاری داد بنشین و نامه ام را بخوان
هنر قبل از آ نکه دو بال پرواز به انسان دهد اغلب دو پای او را میشکند*****
جرالدین دخترم
پدرت با تو حرف می زند شاید شبی درحشش گرانبهاترین الماس این جهان ترا فریب دهد
آ ن شب است که این الماس ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است
روزی که چهره زیبای یک اصیل زاده ترا بفریبد آن روز است که بند باز ناشی خواهی بود بند بازان ناشی همیشه سقوط می کنند
از این رو دل به زر وزیور مبند
بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد ****
اما اگر روزی دل به مرد آفتاب گونه بستی با او یک دل باش وبه راستی او را دوست بدار
دخترم هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان شایسته این یافت که دختری ناخن پایش را برلیش عریان کند برهنگی بیماری عصر ماست به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است
جرالدین دخترم
با این پیام سخنم را به پایان می رسانم
انسان باش زیرا گرسنه بودن ودر فقر مردن هزار بار قابل تحمل تر از پست وبی عاطفه بودن است***** 

جملات قصار

سخنران از صداي كف زدن شنوندگان از خواب پريد .
 مرگ و زندگي دو طرف يك سكه اند .
 تصوير آخرت نقش آينه شكسته مي شود .
 آينه خيلي زود تصوير را از ياد مي برد .
 وقتي پاهايم اختلاف عقيده پيدا ميكنند ، بر سر دو راهي نامرئي قرار مي گيريم .
 باغبان با عاطفه اي ، كه نمي خواست با درخت خشك قطع رابطه كند نجار شد .
 برای اينکه در دريای چشمهايش غرق نشوم هميشه عينک دودی می زد !
 به خاطر پوست شيری رنگ و چشمهای عسليش و لبخند شيرينش , صورنش را با ميز صبحانه عوضی می گرفتند .
 برای اينکه کاه را يونجه ببيند هميشه عينک سبز می زد !
 کار دنيا چو شيشه ساعت , ساعتی زير و ساعتی زبر است .
 وقتي پرونده هاي عزراييل قاطي مي شود افراد بي گناه كشته مي شوند.
 زندانيان لحظات زندگيشان را در سلول زندان حبس مي كنند.
 وقتي فرياد ساكت مي شود سكوت فرياد مي زند.
 آينه ها با يك نگاه توليد مثل مي كنند.
 روشنفكران فقط روزها فكر مي كنند .
 اگر عمر پروانه باقي باشد باد نوزيده , شمع خاموش مي شود .
 دست تقدير تصوير گلي را كه به آب افتاده بود به گيسوان دختر دريا زد .
 عاشق قطره باراني هستم كه به گل تشنه اصابت مي كند .
 اگر عمر باقي باشد ماهي در بستر خشك رودخانه ذوحياتين مي شود .
 عاشق باراني هستم كه بستر خشك رودخانه را سيراب مي كند .
 عاشق روزنه اميدم هستم كه به آرزوهاي برباد رفته ام لبخند مي زند .
 قطره اشكت به قلبم اصابت نمود .
 اگر نيوتن بودم قوه جاذبه زمين را در فصل برگريزان كشف مي كردم .
 به افتخار هر لحظه زندگي ميلياردها ضريان قلب شليك مي شود .
 زنبور عسل تشنه شيره تصوير گلي را كه به آب افتاده است مي مكد .
 سنگ قبر آدم تشريفاتي سنگين تر از بار گناهانش است .
 با چوب درختي كه در بهار سبز نشود تابوت مي سازم .
 روي بال پرنده براي آسمان نامه فدايت شوم مي نويسم

هر گز براي بهره مندي از خوشبختي ، امروز و فردا مكن. (آندره ژيد)

رمز پيروزي ، اراده است.( روبر تسون )

شكست تنها يك برداشت ذهني است.(دكتر شوارتز)

انسان ، آفريننده سرنوشت خويش است.(زرتشت)

در فرهنگ لغات خود شكست را تجربه معنا كن.( رابينز)

خوشبخت كسي است كه به يكي از دو چيز دسترسي داشته باشد:كتاب خوب يا دوستان اهل مطالعه.(ويكتور هوگو)

اگر كسي خوشبخت نيست تقصير از خود اوست زيرا خداوند همه را خوشبخت آفريده است.(ريد كنت)

سعادتمند كسي است كه در هجوم و مقابل مصائب خود نبازد.(پاسكال)

تحمل و بردباري بالاترين جسارت است.( پاستور)

هر روز براي مرد عاقل آغاز زندگي تازه اي است.(ديل كارنگي)

لبخند خدا  

لوئیز زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم . وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند جان لانک هاوس، با بی اعتنایی، محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند، در حالی که اصرار میکرد گفت: آقا، شما را به خدا ، به محض این که بتوانم پول تان را می آورم جان گفت نسیه نمیدهد مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت: ببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من خواروبار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو ؟ لوئیز گفت: اینجاست .«لیستت را بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هرچه خواستی ببر» لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد ، از کیفش تکه کاغذی در آورد، و چیزی رویش نوشت وآن را روی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضایت خندید مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد. کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند در این وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است کاغذ، لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود: « ای خدای عزیزم، تو از نیاز «من با خبری، خودت آن را برآورد کن مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت ومتحیر خشکش زد لوئیز خداحافظی کرد و رفت ........ فقط اوست که میداند وزن دعای پاک و خالص چه قدر است

درنتیجه

شیوانا در مدرسه اش مشغول کندن زمین وکاشتن درخت بود یکی ازافسران امپراطور همراه سربازانش سوار بر اسب از آن جا عبور می کرد. شیوانا را دید که درکنار بقیه شاگردانش مثل یک انسان عادی مشغول کاراست .نزدیک اورفت وبالودگی گفت : استاد معرفت را می بینم که مانند کارگران حقیر مشغول کارهای عادی است ! شیوانا سرش رابلند کرد وبه افسر گفت :"درنتیجه ؟" افسر که غافلگیر شده بود وازسوی دیگر نمی خواست درمقابل جمع حاضر شاگردان شیوانا وسربازان خودش را ببازد با همان لحن گستاخانه ادامه داد :"بنابراین می توان نتیجه گرفت که استاد معرفت ما کاگری معمولی وشخص حقیری بیش نیست ونباید اوراجدی گرفت !" شیوانا سری تکان داد وگفت :"و بنابراین ؟" افسر نفسی کوتاه کشید وگفت :"بنابراین !"وسپس لختی سکوت کرد و آن گاه گویی با خود حرف می زند گفت :"وبنابراین من این جا بی جهت وقت خودم را به صحبت با یک کارگر معمولی هدر می دهم !؟" شیوانا بی اعتنا به افسر امپراتور مشغول کارش شد وگفت :"و در نتیجه ؟

زندگي به روش آمريكايي  

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!
از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟
مكزيكى: مدت خيلى كمى!
آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟
مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه!
آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟
مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده مىچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى!
آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى!
مكزيكى: خب! بعدش چى؟
آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشترىها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى...
مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟
آمريكايى: پانزده تا بيست سال!
مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟
آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره!
مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟
آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى!
با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى!!!

قاعده سوم کاینات

شیوانا استاد معرفت از کوچه ای میگذشت پسر جوانی را دید که روی تخته سنگی نشسته و غمگین وافسرده چوبی در دست گرفته و باخاک بازی می کند. کنارش نشست و دستی روی
شانه های پسرک زد وگفت:" وقتی یک جوان غمگین است زمین و آسمان باید از خودخجالت بکشد!؟ همه دنیا و کاینات ماندگاری شان برای این است که کودکی دنیا بیاید و جوان شود و شور و شوق زندگی بیابد! چرا اینقدر غمگینی!؟ پسرک آهی کشید و درب منزلی را در انتهای کوچه نشان داد و گفت:" دختری را بسیار دوست داشتم! امروز سرراهش ایستادم و ازاو خواستم با من ازدواج کند. اما او هیچ نگفت. پشتش را به من کردو درون خانه رفت ودر را محکم به رویم بست. من او را از هرچیزی در این دنیابیشتر دوست می داشتم اما امروز فهمیدم اشتباه می کردم"
شیوانا با حیرت پرسید:"تو دو بار گفتی دوستش می داشتم! یعنی الآن دیگر دوستش نمی داری! چرا چنین اتفاقی افتاده است!؟پسرک لختی سکوت کرد و ادامه داد:" او بااینکارش به من توهین کرد!؟ چگونه دوستش داشته باشم!؟ شیوانا سری تکان داد و گفت:" توراست نمیگویی واو را از هر چیزی در این دنیا بیشتردوست نمی داشتی!! تو خودت را از همه بیشتردوست داری و چون احساس می کنی این حرکت اوباعث اهانت به دوست داشتنی ترین موجودزندگی ات یعنی خودت شده، امتیاز دوست داشتن را ازاوگرفته ای!! اسم این دوستداشتن نیست! اسم این احساس خودخواهی است چه کسی گفته است همه موجودات عالم که دوستشان داریم ، الزاما باید ما را دوست داشته باشند!!؟شیوانا از جا برخاست تا برود! پسرک باپوزخند به شیوانا گفت:" چه شد استاد!!؟ آیازمین و آسمان دیگر نباید به خاطر اندوه وغم من ناراحت باشد و از خجالت بمیرد!؟؟"
شیوانا با لبخند گفت:" آن قاعده اول کاینات است. قاعده دوم کاینات این است که همه خودخواهان چه کودک باشند چه جوان و چه پیر محکوم به تنهایی و فنا هستند کاینات به دنبال تکثیر و ماندگاری نسلی فاقد خودخواهیو خودپرستی است. نشستن من به خاطر قاعده اول بود و رفتنم به واسطه ترس ازقاعده دوم است پسرک آهی کشید و گفت: " بسیار خوب ! شاید حق با شما باشد!!؟ شاید این دختر حق داشته چنین برخوردی را با من داشته باشد؟! کسی چه می داند ! شاید رفتار من هم چندان مودبانه نبوده است!؟ حتی اگر در آینده این دختر بازهم عشق من را بر زمین زد آن
را در وجود خودم پنهان می کنم و تا آخرعمردیگر با کسی در مورد آن صحبت نمی کنم
شیوانا که در حال دور شدن از پسرک بود سرجایش ایستاد. به سوی پسرک برگشت و دستش
را روی شانه اش گذاشت و گفت:" وقاعده ای است به نام قاعده سوم که کاینات تنهااسرارش را بر کسی آشکار می کندکه عشق هایش را به هیچ قیمتی واگذار نکند و تا ابد آنها را تازه و زنده در وجود خود نگه می دارد. از همراهی با تو افتخار می کنم می گویند آن پسر چند سال بعد یکی از محبوبترین استادان معرفت در سرزمین شیوانا شدنام این استادقاعده سوم" بود

زندگي

زندگي يک پل است يک پل بين تولد تا مرگ.....در برابر ديار ناشناخته قبل از تولد و دنياي تاريک و نامفهوم مرگ همه هستي قابل لمس ما آدم ها يک لحظه هست ......براي يک لحظه روي پل زندگي قرار مي گيريم ...بازي مي کنيم ...ميخنديم...عاشق مي شويم .شکست مي خوريم يا پيروز ميشويم و .......... ......و سر انجام با کوله باري از آرزوهاي فرو خفته ازپل مي گذريم...و در ابديت محو مي شويم...از پشت سرمان از ديار قبل از تولد هيچ نمي دانيم...و در آن سوي پل همه چيز در ابر ومه پيچيده شده است... افسوس که اجازه نداريم اين پل را دوباره طي کنيم... از مردي مي خواهم بگويم که در مراسم تدفين دوستي سخن ميگفت... او به تاريخ روي آرامگاه اشاره کرد. از تولد تا................ مرگ او خاطر نشان کرد که تاريخي که اول حک شده است ..تاريخ تولد و سپس با اندوه اشاره به تاريخ دوم که تاريخ مرگ بود کرد ... اما گفت آن چه بيش از اين دو اهميت دارد خط فاصله بين اين دو تاريخ است.. 1998---------------------1930 آن خط فاصله نشان دهنده دوراني هست که روي زمين زندگي کرده است...و اکنون تنها کساني که او را دوست داشتند اطلاع دارند که اون خط کوتاه چقدر ارزش دارد.... اهميتي ندارد که دارايي ما چقدر است...اتومبيل..خانه...پول........ مهم اين است که چگونه زندگي کنيم و عشق بورزيم....و چگونه آن فاصله بين تولد تا مرگ را طي کنيم.... پس راجع به اين راه عميقا فکر کنيد.... آيا در زندگيتون چيزي وجود دارد که مايل به تغيير در آن باشيد؟؟چونکه شما اطلاعي از مدت زمان باقيمانده از عمرتان نداريد که بتونين دوباره نسبت به اون برنامه ريزي کنيد کاش فقط ميتونستيم يه مقداري از سرعتمون تو زندگي کم کنيم تا بتونيم واقعيت هاي زندگي رو ببينيم وسعي کنيم احساس بقيه رو هم درک کنيم سعي کنيم کمتر عصباني بشيم و بيشتر قدردان محبت ديگران باشيم به اطرفيانمان عشق بورزيم بسيار بيشتر ازقبل آنها را دوست داشته باشيم و به آنها محبت کنيم کاش با يکديگر با احترام رفتار کنيم....و هميشه دررويارويي با ديگران خوشرو باشيم به ياد بياوريم که اين حد فاصل بين تولد ومرگ شايد بسيار کوتاه باشد بالاخره ...وقتي که درباره اعمال شما درزندگي سخن ميگويند ...تا يادبود وتجليلي به عمل بياورند. آيا شما به اعمالي که در حد فاصل بين تولد ومرگ انجام داده ايد افتخار و مباهات خواهيد کرد؟؟؟؟

نامه اي به پدر!

 پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با

Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است.

Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه.

Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، وStacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه

Tommy

. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن

تاثير خشم

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای ميخ به او داد و گفت هر بار که
عصبانی می شوی باید یک ميخ به دیوار بکوبی.
روز اول پسر بچه ٣٧ ميخ به دیوار کوبيد. طی چند هفته، همانطور که یاد می گرفت چگونه
عصبانيتش را کنترل کند، تعداد ميخهای کوبيده شده به دیوار کمتر می شد. او فهميد که
کنترل عصبانيتش آسان تر از کوبيدن ميخها بر دیوار است...
بالاخره روزی رسيد که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و
پدر نيز پيشنهاد داد هر بار که می تواند عصبانيتش را کنترل کند، یکی از ميخها را از دیوار
درآورد.
روزها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام ميخها را از دیوار بيرون
پسرم! تو کار خوبی » : آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت
انجام دادی و توانستی بر خشم پيروز شوی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر
مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانيت حرفهایی می زنی، آن حرفها هم
چنين آثاری به جای می گذارد. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بيرون
آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد؛ آ ن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به
.» اندازه زخم چاقو دردناک است

پروانه و پيله

روزی سوراخ کوچکی در یک پيله ظاهر شد . شخصی نشست و ساعتها تقلای پروانه برای بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد.ناگهان تقلای پروانه متوقف شدو به نظر رسيد که خسته شده و دیگر نمی تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کندو با برش قيچی سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتی از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهایش چروکيده بودند. آن شخص به تماشای پروانه ادامه داد .او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند . اما چنين نشد .در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روی زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهایش پرواز کند. آن شخص مهربان نفهميد که محدودیت پيله و تقلا برای خارج شدن از سوراخ ریز آن را خدا برای پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مایعی از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد. گاهی اوقات در زندگی فقط به تقلا نياز داریم.اگر خداوند مقرر ميکرد بدون هيچ مشکلی زندگی کنيم فلج ميشدیم - به اندازه کافی قوی نميشدیم و هرگز نمی توانستيم پرواز کنيم. من نيرو خواستم و خدا مشکلاتی سر راهم قرار داد تا قوی شوم. من دانش خواستم و خدا مسائلی برای حل کردن به من داد. من سعادت و ترقی خواستم و خداوند به من قدر ت تفکر و زور بازو داد تا کار کنم. من شهامت خواستم و خداوند موانعی بر سر راهم قرار داد تا آنها را از ميان بردارم. من انگيزه خواستم و خداوند کسانی را به من نشا ن داد که نيازمند کمک بودند. من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به دیگران محبت کنم. من به آنچه می خواستم نرسيدم..... اما انچه نياز داشتم به من داده شد! نترس با مشکلات مبارزه کن و بدان که می توانی بر آنها غلبه کنی.

نيكي و بدي

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشكل بزرگي شد: مي بايست "نيكي" را به شكل عيسي" و "بدي" را به شكل "يهودا" يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند، تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرماني‌اش را پيدا كند.
روزي در يك مراسم همسرايي, تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش اتودها و طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.
كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا كليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران سرپا نگه‌اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.
وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟! گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم , زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم!
"مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند."


راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»

- «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»

اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: روز به خير

مرد با سرش جواب داد.

- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!

كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند