خداراشكر

خداراشكر كه تمام شب صداي خرخر شوهرم را مي شنوم . اين يعني او زنده و سالم در كنار من خوابيده است.

خدا را شكر كه دختر نوجوانم هميشه از شستن ظرفها شاكي است.اين يعني او در خانه است و در خيابانها پرسه نمي زند.

خدا را شكر كه ماليات مي پردازم اين يعني شغل و در آمدي دارم و بيكار نيستم.

خدا را شكر كه لباسهايم كمي برايم تنگ شده اند . اين يعني غذاي كافي براي خوردن دارم.

خدا را شكر كه در پايان روز از خستگي از پا مي افتم.اين يعني توان سخت كار كردن را دارم.

خدا را شكر كه بايد زمين را بشويم و پنجره ها را تميز كنم.اين يعني من خانه اي دارم.

خدا را شكر كه در جائي دور جاي پارك پيدا كردم.اين يعني هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبيلي براي سوار شدن.

خدا را شكر كه سرو صداي همسايه ها را مي شنوم. اين يعني من توانائي شنيدن دارم.

خدا را شكر كه اين همه شستني و اتو كردني دارم. اين يعني من لباس براي پوشيدن دارم.

خدا را شكر كه هر روز صبح بايد با زنگ ساعت بيدار شوم. اين يعني من هنوز زنده ام.

خدا را شكر كه گاهي اوقات بيمار مي شوم . اين يعني بياد آورم كه اغلب اوقات سالم هستم.

خدا را شكر كه خريد هداياي سال نو جيبم را خالي مي كند. اين يعني عزيزاني دارم كه مي توانم برايشان هديه بخرم.

خداراشكر...خدارا شكر...خدارا شكر

***غلامرضا تختی ستاره اي كه خورشيد شد***

معلم ادبیات رو صندلی اش کمی جا به جا شد. رویش را به سمت یک نفر گرداند و گفت: پسر! شروع کن ((خوان هشتم)) را بخوان!
پسرک صفحات کتابش را ورق زد. روی کتاب خم شد و خواند:
...
یادم آمد هان!
داشتم می گفتم: آن شب نیز
سورَت سرمای دی بیدادها می کرد...
و چه سرمایی، چه سرمایی!
معلم گفت: سورَت یعنی تندی، شدت... ادامه بده...

پسری با لپ های گل انداخته دوید تا در را باز کند. یک نفر در را می کوبید. پسرک از پشت در صدای چند مرد را شنید. در را باز کرد. مردی در حالیکه داخل می شد گفت: بفرمایید... همین خونه است که گرو گرفتیم... صاحبش پول نداشته... بچه برو کنار...
مادر از داخل خانه پرسید: غلامرضا کی بود؟
پسرک چیزی نگفت. به آدمها که داخل می شدند نگاه کرد و دنبالشان راه افتاد. بغض کرده بود...
***
معلم ادبیات از پنجره کوچک بیرون را نگاه می کرد... پسرک همچنان می خواند. رسید به آنجا که:
قصه است این قصه آری قصه درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین مرد و نامرد است
بی عیار شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ همچون پوچ عالی نیست
این گلیم تیره بختی هاست
خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها
روکش تابوت تختی هاست...
معلم گفت: بایست!
چشمش خیس شده بود. گفت: می گفتند تختی خود کشی کرده... بعضی ها می گفتند: آقا تختی را خود کشی کردند! این حادثه در شعر اخوان نمود پیدا کرد. تختی را در کنار سهراب و سیاوش قرار داد. خون سیاوش و سهراب هنوز هم داغ است. روکش تابوت تختی در یاد همه می ماند. کی باور می کرد که تختی خود کشی کرده باشد؟... ادامه بده پسر جان...
***
پیرمرد سیبیلو نشسته بود پشت میز، مقابلش ضبط صوتی روشن بود و در آنسوی دیگر خبرنگار هفته نامه نشسته بود.
خبرنگار گفت: آقای اخوان!... حضور جهان پهلوان در خوان هشتم چگونه اتفاق افتاد؟...
اخوان با صدای گرفته اش پاسخ داد: تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده برای کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود را مطرح کردم. مقصودم از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت .
***
15
دی ماه بود. قهوه خانه پر بود از جمعیت. همه نشسته دور جعبه جادوی تلویزیون... مشغول تماشا... داخل قهوه خانه گرم و روشن... بیرون قهوه خانه سرد و تیره...
پیرمرد سیبیلو عصا زنان از در قهوه خانه وارد شد. نگاه کسی از تلویزیون جدا نشد تا تازه وارد را ببیند...نگاهها در شب سرد و تیره به تلویزیون دوخته شده بود. آنجا که غلامرضا تختی می جنگید. بدنش به بدن حریف می خورد. دست را به دور کمر او می برد. خم می شد. پای حریف را می گرفت. خاک می کرد. امتیاز می گرفت...
گاه گاه در قهوه خانه صدای هلهله و شادی بود و گاهی ترس و سکوتی غریب از امتیاز از دست دادن جهان پهلوان...
پیرمرد سیبیلو دستی به سبیلش کشید و بر تختی نشست...
بازی تمام شد... دست تختی بالا رفت... مردی به میان تشک پرید و جهان پهلوان را به دوش گرفت... تختی را دور گرداند... جهان پهلوان به خضوع پایین آمد و با حریفش دست داد... کس دیگری آمد و پرچم ایران را به دور بدن غلامرضا تختی پیچید... تختی برای تماشاگران دست تکان داد... در قهوه خانه شور و هیاهو برپا بود...
پیرمرد سیبیلو لبخند زد. سبیلش کمی جابه جا شد... برگشت به سمت در... از بیرون هم صدای غوغا و جار و جنجال می آمد... به سمت در رفت...
در خیابان تاریک صدای فریاد و داد و بیداد بود...
کسی فریاد زد: الله اکبر...
مردم سیاه پوش داد کشیدند: الله اکبر!!
مردی نشسته بود زیر ستون چراغ برق و گریه می کرد... کس دیگری به جمعیت نگاه می کرد و می لرزید... کسی فریاد می کشید... برف گویی خیال ایستادن نداشت... و در میان هیاهو و داد و بیداد تابوتی سفید رنگ شناور در دریای مردم می رفت...
آقا تختی بود که در میان تابوتش خوابیده بود... کاشکی پرچم ایران را به دورش می کشیدند

 بمناسبت سالگرد تختی هفدهم دی ماه ۸۵

زمانه نامانوس ما معنای پهلوانی را نمیتواند درک کند

 

چرا حلقه ازدواج باید در انگشت چهارم قرار بگیرد؟

مراحل زیر را به ترتیب انجام دهید . تا معجزه ای شگفت انگیز را متوجه شوید.(این مطلب برگرفته از اساطیر چینی است)
1-
ابتدا کف دو دستتان را روبروی هم قرار دهید و دو انگشت میانی دست های چپ و راستتان را پشت به پشت هم بچسبانید.
2-
چهار انگشت باقی مانده را از نوک آنها به هم متصل کنید.
3-
به این ترتیب تمامی پنج انگشت به قرینه شان در دست دیگر متصل هستند.
4-
سعی کنید انگشتان شست را از هم جدا کنید. انگشت شست نمایانگر والدین است. انگشت های شست می توانند از هم جدا شوند زیرا تمام انسان ها روزی می میرند . به این صورت والدین ما روزی ما را ترک خواهند کرد.
5-
لطفا مجددا انگشت های شست را به هم متصل کنید . سپس سعی کنید انگشت های دوم را از هم جدا نمائید. انگشت دوم (انگشت اشاره ) نمایانگر خواهران و برادران هستند. آنها هم برای خودشان همسر و فرزندانی دارند. این هم دلیلی است که انها ما را ترک کنند.
6-
اکنون انگشت های اشاره را روی هم بگذارید و انگشت های کوچک را از هم جدا کنید. انگشت کوچک نماد فرزندان شما است. دیر یا زود آنها ما را ترک می کنند تا به دنبال زندگی خودشان بروند.
7-
انگشت های کوچک را هم به روی هم بگذارید. سعی کنید انگشت های چهارم (همان ها که در آن حلقه ازدواج را قرار می دهیم) را از هم باز کنید. احتمالا متعجب خواهید شد که می بینید به هیچ عنوان نمی توانید آنها را از هم باز کنید. به این دلیل که آنها نماد زن و شوهری هستند که برای تمام عمر به هم متصل باقی می مانند.

عشق های واقعی همیشه و همه جا به هم متصل باقی می مانند.
شست نشانه والدین است .
انگشت دوم خواهر و برادر .
انگشت وسط خود شما .
انگشت چهارم همسر شما .
و انگشت آخر هم نماد فرزندان شما است

  داود عبدالهی

فرشته بيكار  

روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، بازمي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!

تلخ و شيرين

خواجه اى غلامش را ميوه اى داد . غلام ميوه را گرفت و با رغبت تمام مى خورد . خواجه ،

خوردن غلام را مى ديد و پيش خود گفت : آاشكى نيمه اى از آن ميوه را خود مى خوردم . بدين

رغبت و خوشى آه غلام ، ميوه را مى خورد، بايد آه شيرين و مرغوب باشد . پس به غلام گفت :

يك نيمه از آن به من ده آه بس خوش مى خورى.

غلام نيمه اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ

يافت . روى در هم آشيد و غلام را عتاب آرد آه چنين ميوه اى را بدين تلخى ، چون خوش مى

خورى . غلام گفت : اى خواجه !بس ميوه شير ين آه از دست تو گرفته ام و خورده ام . اآنون آه

ميوه اى تلخ از دست تو به من رسيده است ، چگونه روى در هم آشم و باز پس دهم آه شرط

جوانمردى و بندگى اين نيست . صبر بر اين تلخى اندك ، سپاس شيرينى هاى بسيارى است آه از

تو ديده ام و خواهم ديد.

 

فرشته

روزي روزگاري دو فرشته کوچک در سفر بودند .
يک شب به منزل فردي ثروتمند رسيدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجا سپري کنند . آن خانواده بسيار بي ادبانه برخورد کردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق ميهمانان شب را سپري کنند و در عوض آنها را به زيرزمين سرد و تاريکي منتقل کردند . آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جاي خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخي در درون ديوار افتاد و سريعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمير و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسيد : چرا سوراخ ديوار را تعمير کردي .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : هميشه چيزهايي را که مي بينيم آنچه نيست که به نظر مي آيد .
فرشته کوچکتر از اين سخن سر در نياورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تا شب به نزديکي يک کلبه متعلق به يک زوج کشاورز رسيدند . و از صاحبخانه خواستند تا اجازه دهند شب را آنجا سپري کنند.
زن و مرد کشاورز که سني از آنها گذشته بود با مهرباني کامل جواب مثبت دادند و پس از پذيرايي اجازه دادند تا آن دو فرشته در اتاق آنها و روي تخت انها بخوابند و خودشان روي زمين سرد خوابيدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صداي گريه مرد و زن کشاورز از خواب بيدار شد و ديد آندو غرق در گريه مي باشند . جلوتر رفت و ديد تنها گاو شيرده آن زوج که محل درآمد آنها نيز بود در روي زمين افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فرياد زد : چرا اجازه دادي چنين اتفاقي بيفتد . تو به خانواده اول که همه چيز داشتند کمک کردي و ديوار سوراخ آنها را تعمير کردي ولي اين خانواده که غير از اين گاو چيز ديگري نداشتند کمک نکردي و اجازه دادي اين گاو بميرد.
فرشته بزرگتر به آرامي و نرمي پاسخ داد : چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيد.
فرشته کوچک فرياد زد : يعني چه من نمي فهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامي که در زير زمين منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتيم ديدم که در سوراخ آن ديوار گنچي وجود دارد و چون ديدم که آن مرد به ديگران کمک نمي کند و از آنجه دارد در راه کمک استفاده نمي کند پس سوراخ ديوار را ترميم و تعمير کردم تا آنها گنج را پيدا نکنند .
ديشب که در اتاق خواب اين زوج خوابيده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجاي زن گاو را پيشنهاد و قرباني کردم .
چيزها آنطور که ديده مي شوند به نظر نمي آيند .
دوستان من : بعضي وقتها چيزهايي اتفاق مي افتد که دقيقا بر عکس انتظار و خواست ماست و اگر انصاف داريد به اتفاقاتي که مي افتد بايد اعتماد داشته باشيد . شايد که به وقت و زمانش متوجه دلايل آن اتفاقات شويد.

فرستنده : مهدی نصرتی

شاه شاهان

نوشته اند : روزى اسكندر مقدونى ، نزد ديوجانس آمد تا با او گفت و گو کند .

ديوجانس که مردى خلوت گزيده و عارف مسلك بود، اسكندر را آن چنان كه او توقع

داشت ، احترام نكرد و وقعى ننهاد . اسكندر از اين برخورد و مواجهه ديوجانس ،

برآشفت و گفت :

اين چه رفتارى است كه تو با ما دارى ؟ آيا گمان كرده اى كه از ما بى نيازى ؟

آرى ، بى نيازم .

تو را بى نياز نمى بينم .بر خاك نشسته اى و سقف خانه ات ، آسمان است . از من

چيزى بخواه تا تو را بدهم .

اى شاه !من دو بنده حلقه به گوش دارم آه آن دو، تو را اميرند . تو بنده بندگان منى .

آن بندگان تو كه بر من اميرند، چه كسانى اند؟

خشم و شهوت . من آن دو را رام خود كرده ام ؛ حال آن كه آن دو بر تو اميرند و تو را به

هر سو كه بخواهند مى كشند . برو آن جا كه تو را فرمان مى برند؛ نه اين جا كه

فرمانبرى زبون و خوارى .

 

پند سقراط

در يونان باستان، سقراط به دانش زيادش مشهور و احترامي والا داشت. روزي يكي از آشنايانش، فيلسوف بزرگ را ديد و گفت:”سقراط؛ آيا مي‌داني من چه چيزي درباره دوستت شنيدم؟
سقراط جواب داد: ”يك لحظه صبر كن، قبل از اينكه چيزي به من بگويي، مايلم كه از يك آزمون كوچك بگذري. اين آزمون، پالايش سه‌گانه نام دارد.“ آشناي سقراط: ”پالايش سه‌گانه؟“سقراط: ”درست است، قبل از اينكه درباره دوستم حرفي بزني، خوب است كه چند لحظه وقت صرف كنيم و ببينيم كه چه مي‌خواهي بگويي. اولين مرحله پالايش حقيقت است. آيا تو كاملا مطمئن هستي كه آنچه كه درباره دوستم مي‌خواهي به من بگويي حقيقت است؟“ آشناي سقراط: ”نه، در واقع من فقط آن را شنيده‌ام و...“ سقراط: ”بسيار خوب، پس تو واقعا نمي‌داني كه آن حقيقت دارد يا خير. حالا بيا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالايش خوبي. آيا آنچه كه درباره دوستم مي‌خواهي به من بگويي، چيز خوبي است؟
آشناي سقراط: ”نه، برعكس...“ سقراط: ” پس تو مي‌خواهي چيز بدي را درباره او بگويي، اما مطمئن هم نيستي كه حقيقت داشته باشد. با اين وجود ممكن است كه تو از آزمون عبور كني، زيرا هنوز يك سوال ديگر باقي مانده است: مرحله پالايش سودمندي. آيا آنچه كه درباره دوستم مي‌خواهي به من بگويي، براي من سودمند است؟“ آشناي سقراط: ” نه، نه حقيقتا.“ سقراط نتيجه‌گيري كرد: ”بسيار خوب، اگر آنچه كه مي‌خواهي بگويي، نه حقيقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا مي‌خواهي به من بگويي؟
اينچنين است كه سقراط فيلسوف بزرگي بود و به چنان مقام والايي رسيده بود

فرستنده : سید علی آل محمد

فرشته بيكار  

مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر

فرستنده :سید علی آل محمد

" ما "

یک نوازنده ارگ معروف در روستاها کنسرت شخصی برگزار می کرد . به سبب آنکه ارگ نمی توانست بطورمستقيم با وسائل صوتی مرتبط شود ، به فردی دیگر نياز داشت تا صدای موسيقی را تنظيم کند. به هر صورت یک پسر قبول کرد این کار را انجام دهد .

نمایش بسيار موفقيت آميز برگزار شد . تماشاگران برای نوازنده کف می زدند . پسر بسيار خوشحال بود و به نوازنده گفت : ما بسيار خوب همکاری کردیم .

نوازنده ناگهان با خشم پرسيد : منظورت از " ما " چيست ؟

چند دقيقه بعد ، هنگامی که نوازنده قشنگترین بخش موسيقی را می نواخت ، وسائل صوتی وی ناگهان آرام شد . هر چند او تلاش زیادی کرد اما بی فایده بود .

پسر بازیگوش به نوازنده گفت : حالا حتما معنای ما را خيلی خوب درک می کنيد

فلسفه  دکمه

مي گويند در يك روز سرد وقتي ملكه ي انگليس از پنجره ي قصرش به بيرون نگاه مي كرد

، مشاهده كرد كه برخي سربازان محافظ قصر ، آب بيني خود را كه در اثر سرما جاري شده است با آستين خود پاك مي كنند.

او از اين عمل ناراحت شد و دستور داد روي آستين سربازان يك سري دكمه بدوزند تا سربازان نتوانند از آستين خود براي پاك كردن آب بيني استفاده كنند.
به تدريج وجود دكمه روي آستين جز لاينفك لباس هاي نظامي درآمد.

سالها بعد وقتي ارتش آمريكا اعلام كرد كه هر كسي كاهشي در هزينه هاي نظامي ايجاد كند پاداش مناسبي دريافت خواهد كرد ، يك خياط با پيشنهاد حذف دكمه هاي اضافي توانست پاداش خوبي دريافت كند.
زيرا با توجه به تعداد سربازان ، لباس ها و دكمه هاي هر لباس ، صرفه جويي قابل توجهي حاصل شده بود.
متاسفانه وقتي ما به اطراف خود نگاه مي كنيم، موارد و مسايل بسياري را مي بينيم كه در گذشته بنا به علتي ايجاد شده ولي پس از گذشت زمان با آنكه علت اصلي مدتهاست كه از بين رفته، ليكن قيد و بند ايجاد شده توسط آن همچنان باقي است.
خوب است تلاش كنيم تا از اين دام رهايي يابيم و بتوانيم عملكرد خود را بهبود ببخشيم و كارها را از مسير بهتري به جريان بيندازيم.

قلب شجاع

موشی کوچک و ترسو هر روز در ميان ترس و وحشت به زندگی ادامه می داد .موش بيچاره به ویژه با دیدن گربه قدرتمند در اطراف لانه اش بارها از خواب آشفته بيدار می شد . سرانجام موش فکری به خاطر رسيد مبنی براینکه نمی تواند به این شکل به زندگی اش ادامه دهد . خوشبختانه موش با یک جادوگر برخورد کرد . با درخواست التماس آميز موش ، ساحر او را به یک گربه قدرتمند تبدیل کرد .

اما چندی نگذشت که موش به همان مشکل دچار شد . زیرا او هنوز یک موش و یا بهتر بگویيم یک گربه ترسو بود . موش که گربه شده بود بار دیگر به ساحر التماس کرد . زیرا او کماکان نمی توانست خود را از ترس و وحشت نجات دهد . به ویژه هنگامی که با سگ بزرگی برخورد می کرد ، بی اختيار از ترس می لرزید . ساحر بار دیگر درخواستش را بر آورده ساخت . بدین سبب موش کوچک به یک سگ بزرگ تبدیل شد .

به زودی ، موش که اکنون سگ شده بود ، ببر وحشی و درنده ای را دید و بار دیگر از ترس و وحشت بخود لرزید .

موش به کمک ساحر به ببر -- شاه حيوانات تبدیل شد .

اما چند روز بعد باز هم از ساحر کمک خواست . زیرا یک شکارچی با تفنگ شکاری در پی او بود و این موضوع او را می ترساند .

اما این بار جادوگر درخواست موش را رد کرد و دیگر حاضر به کمک به موش نشد . ساحر به موش گفت : تو را به قيافه واقعی خودت تبدیل خواهم کرد . به دليل آنکه متوجه شدم سحر من در تو تاثيری نمی کند .من نمی توانم ترس و وحشت تو را از بين ببرم . حتی اگر بدن قدرتمندی مانند ببر به تو بدهم ،باز هم قلبی مانند موش خواهی داشت .

بله دوستان ، صورت بزرگ و قوی به انسان شجاعت و نيرو نمی بخشد .آنچه انسان برای جسارت نياز دارد داشتن یک قلب شجاع است